|Persephone|



آزمون دادن من جهاد فی سبیل الله است باور کنید. نه که خیلی در درک مطلب عربی قوی هستم و اصلا با خواندنش سرگیجه نمی‌گیرم و روی هوا جواب را پیدا می‌کنم، همزمان هم پدرم با دریل نمی‌دانم کجا را چکار می‌کرد. من از صدای دریل می‌ترسم. نه که بترسم، وحشت می‌کنم. حس می‌کنم یک دسته هیولای خون‌خوار دارند به من حمله می‌کنند و در عین حال که گلویم را می‌فشارند، سعی می‌کنند مغزم را دربیاورند. ترکیب همچین حسی با تست عربی، اصلا چیز دل‌چسبی نیست. ترکیب دوتا فسقل بچه با تست ریاضی هم چیز دل‌چسبی نیست. مخصوصا اگر ابتدا، میانه و انتهای هر سوال مجبور باشی با صدای نه چندان آرامی از آنها بخواهی سر و صدا نکنند و بروند بیرون. آنها هم لجبازی‌شان گل کند و بعد هر تذکرت، بیشتر شلوغ کنند. حالا تصور کن بالاخره از دست بچه‌ها نجات پیدا کردی؛ می‌دانی در واکنش قندکافت، برای ساخت ماده‌ای که با انتقال فعال به میتوکندری وارد می‌شود، لازم است نوعی ماده‌‌ی آلی از یک اسید دوفسفاته، فسفات دریافت کند و می‌خواهی ببینی کدام گزینه در رابطه با این پذیرنده‌ی گروه فسفات صحیح است؛ اما صدای مادرت که تلفنی وضعیت نمرات بچه‌ها و امتیازهای هدایت تحصیلی‌شان را با همکارش بررسی می‌کند، از صدای توی ذهنت بیشتر است. صدای تلویزیون و شبکه پویا، جدال بین مژه‌ها و مردمک چشم و سرفه‌های پی‌درپی را هم خودتان پس‌زمینه‌ی همه‌ی این‌ها در نظر داشته باشید. این آزمون فقط یک قدم با شرایط آرمانی‌اش فاصله داشت آن هم کمبود وقت بود. بحمدالله این هم حاصل شد. نه تنها خودم وقت کم آوردم، بلکه با کلی عجله هم جواب‌ها را وارد کردم تا از پردازش اول جا نمانم. ساعت 12:59 با کمری خمیده و زانوهای سست، در حالی که نفس‌نفس می‌زدم و به صدای تشویق میلیون‌ها ایرانی گوش می‌دادم، با ایمان، تقوی و عمل صالح و علی‌رغم همه‌ی توطئه‌های درباریان، آزمون را ثبت کردم. آمدم نفس راحتی بکشم که فهمیدم به خاطر اختلال سایت، پردازش اول را تا ساعت 13:30 تمدید کرده بودند و تمام این ج و وهایم الکی بوده. این موقع بود که همه‌ی آن هشتاد میلیون ایرانی، ماسک‌هایشان را درآوردند و به مادر پادشاه تبدیل شدند. متوجه شدم تمام این‌ها نقشه‌ی او بوده تا بتواند بیش از پیش در امور داخلی کشور دخالت کند. از سمت راست تصویر هم دخترخاله‌ی پادشاه نگاهمان می‌کرد و می‌خندید. مادرش، که درواقع خواهر مادر پادشاه است، از بچگی آرزوی تاج‌وتخت را داشت و می‌خواست دخترکش را عروس دربار کند تا پسری به دنیا بیاورد و بعد از خوراندن زهر به جای چای به پادشاه، سلطنت به نوه‌اش برسد و نمی‌دانم درنهایت می‌خواست چه چیزی عاید خودش شود. کمی جزئی‌تر به این مسئله نگاه کنیم، همه چیز ریشه در کودکی آن دو خواهر دارد. خواهر مادر پادشاه درمقایسه با خود مادر پادشاه، از همان عنفوان کودکی بااستعدادتر اما ماخوذ به حیاتر بود. از این جهت عرض می‌کنم که ترجیح می‌داد خودش با توانایی‌هایش حال کند و اصراری نداشت آن‌ها را در چشم و چال هر جنبنده‌ای فرو کند. اما مادر پادشاه از آن ‌ها* بود که شبای تابستون، گاهی می‌اومد روی بوم. هر دفعه یه گلی پرت می‌کرد میون خونه‌مون، یعنی زود بیا روی بوم. دلش نمی‌گرفت آروم. طی می‌کردم با چابکی پله‌ها رو ده تا یکی. تا می‌رسیدم اون بالا قایم می‌شد. و همین‌گونه بود که با پدر پادشاه ازدواج کرد. آنقدر به خواهر مادر پادشاه سرکوفت زدند که آن همه معصومیتش تبدیل به کینه شد و تصمیم گرفت هر طور شده جا پای نوه و نوادگانش را در قصر محکم کند. متاسفانه من هم پاسوز نقشه‌های خودخواهانه‌ی این جماعت حریص و پیامدهای اختلافات خانوادگی‌شان شدم.


* کلیک


+ باغ سیب - طاهر قریشی 





راستش تا همین دیروز هیچ تمایلی به نوشتن این چالش نداشتم؛ ولی وقتی با این مشکل مواجه شدم که دلم می‌خواست پست بذارم اما موضوعی نداشتم، شروع کردم به جواب دادن و باید بگم پسرررر! خوش گذشت! =))))

شروع چالش از |اینجا|

1. راست دستین یا چپ دست؟ 

چپ دست نیستم؛ ولی چپ دستا رو دوست دارم. (چپ دست مذکور، خردادی هم باشه که دیگه هیچی اصن :دی.)

2. نقاشی‌تون در چه حده؟

خدا رو شکر جوری هست که شرمنده‌ی زن و بچه نشم :)

3. اسمتونو دوست دارین؟

نه تنها خود اسمم، بلکه تمام مخففایی رو هم که بقیه به کار می‌برن، دوست دارم! :))

4. شیرینی یا فست‌فود؟

تا آخر گوش بدید تا جواب رو به طور جامع و کامل دریافت کنید :)





5. دوست دارین که قد همسر آینده‌تون تقریبا چند سانت باشه؟ (سانت بگینااا)

ادامه تحصیل :)))

ولی حالا درسم که تموم شد، جدی فکر نمی‌کنم اهمیت چندانی داشته باشه. حالا اگه خیلی اصرار می‌کنین همین که از خودم بلندتر باشه کافیه :دی.

6. عمو یا دایی؟

وژدانا جفتش.

7. عمه یا خاله؟

مجددا وژدانا جفتش.

8. عدد مورد علاقه‌تون؟

عددی رو به تنهایی‌ دوست ندارم؛ اما بنده‌ی اعداد می‌شم زمانی که با چینش خاصی کنار هم قرار می‌گیرن. مثل ساعتای رند، برابر شدن تعداد لایکا و کامنتا و هزاران هزار نمونه و مثال دیگر. 

9. اولین وبی که زدین رو حذف کردین؟

اولین وبلاگم برمی‌گرده به ۸-۹ سال پیش و یادم نمی‌آد اصلا درمورد چی بوده و چه بلایی سرش اومده. طفلی. کاش حذفش کرده باشم. یه وبلاگ متروکه بیش از حد دلگیره!

10. با کی بیشتر از همه صمیمی‌ای تو بیان؟

تقریبا می‌شه گفت ارتباطم با تمام بیانی‌هایی که می‌خونمشون و می‌‌خوننم، در یه حده. اگه بخوایم بلاگفاها رو بریزیم تو بیان‌ها، با لعیا و فاطمه صمیمی‌ترم که البته الان هیچ‌کدومشون وب نمی‌نویسن. 

11. بابا و مامانتون تو بیان کیه؟

:))))))

12. رو جنس مخالف کراشی؟

انقدر جواب همه به این سوال منفی بوده که دلم می‌خواست بگم آره» تا لااقل یه تفاوت ایجاد کرده باشم :))))) ولی خب منم نه :))))

13. مترو یا قطار؟

تجربه‌ی هیچ‌کدوم رو ندارم ولی از اونجایی که شلوغیای وحشتناکو به شدت می‌پسندم، فک کنم از چند دقیقه توی مترو بودن بیشتر از چند ساعت سفر با قطار لذت ببرم :دی. 

14. بنظرت شادی یعنی چی؟

بستنی شکلاتی

15. سه تا از صفاتت؟

سیصدتا صفت تو نرگس که بود و چه کرد» نوشتم، خودتون سه تاشو سوا کنید دیگه وژدانا :))

عا همین الان یادم اومد امروز یه پیام با این محتوا از دوستم دریافت کردم:

خر اسب آبی شتر وحشی گوزن کوهستانی جلبک قرمز هیدر گیاهخوار مرغابی اقیانوسی»

اینام صفت محسوب می‌شن دیگه؟ :))) (البته بعضیاشو پاک کردم :| :دی.)

16. اگه می‌تونستی هویتت رو عوض کنی، دوست داشتی جای کی باشی؟

خیلی به این سوال فکر کردم. فرد خاصی توی ذهنم نیومد. ترجیح می‌دم هویتمو عوض نکنم، در عوض یه سری از اخلاق و رفتارای خودمو تغییر بدم.

17. الان از چی ناراحتی یا چی اذیتت می‌کنه؟

همین الان الان مژه‌های چشم چپم دارن با هم کشتی می‌گیرن و نصفشون برگشتن تو چشمم و خیلی اذیتم می‌کنن :/

. به چی اعتیاد داری؟

ناخن‌گیر - نشستن رو بخاری - زل زدن به دیوار - هندزفری (حتی اگه هیچی ازش پخش نشه هم توی گوشمه و سیمش توی دهنم :| ) - و خیلی چیزای دیگه :/

19. اگه می‌تونستی یه جمله بگی که کل دنیا بشنوه، چی می‌گفتی؟

سه ساعته دارم به این سوال فکر می‌کنم و اجازه بدین این یکی بدون جواب بمونه :/

20. پنج‌تا چیز که خوشحالت می‌کنه؟

هدیه دادن و غافلگیر کردن بقیه.

انواع و اقسام خوراکی‌هایی که انقدر گفتم شما بهتر از خودم می‌دونین.

وقت گذروندن با بچه‌ها (که اینم از پست قبل مشخص بود دیگه :/ )

هرگونه جشن و دورهمی از عروسی و تولد گرفته تا مهمونیای کوچیک خانوادگی

کلاس شیمی به شرطی که میکروفونم چند بار روشن شه و سوال حل کنم و دبیر شیمیم تشویقم کنه :دی. 

21. اگه می‌تونستی به عقب برگردی، چه نصیحتی به خودت می‌کردی؟

یه سری کارا رو انجام بده و یه سری رو نه (بذارین این یه سری»ها بین خودم و نرگس بمونه :دی) تا بیشتر از این توی باتلاقی که خودت درست کردی دست‌وپا نزنی.

وقتی مامانت بهت گفت حواستون باشه» انقدر با قاطعیت نگو نگران نباش! حواسمون هست». بعدا یه سری اتفاقا می‌افته که می‌فهمی هر چقدرم سعی کردین حواستونو جمع کنین، بازم گندش دراومده اونم از جایی که اصلا احتمالشو نمی‌دادین.

برو سراغ جانی دپ و بهش بگو با اون زنه ازدواج نکنه.

22. چه عادتا / رفتارایی دارین که باعث آزار بقیه‌ست؟

خانواده که از لجبازیم، زود گریه کردنم، نشستنم رو بخاری و مصائب خوابیدنم شاکین :| بقیه‌ی بقیه رو واقعا چیزی به ذهنم نمی‌رسه. کاش می‌رفتم از دوستام می‌پرسیدم :/

23. صبحا اگه مامانت / بابات بیدارت کنه، چجوری این کار رو انجام می‌ده؟

بذارین نگم :))))

مامان و بابا که سهله، بعضی وقتا انقدر کار بیخ پیدا می‌کنه که خواهرمم دست به کار می‌شه :))) اولش با نرگس جان، نرگس جان» شروع می‌شه و روشن کردن لامپ و برداشتن پتو و ت دادن و اینام که جزء بدیهیاته :)) زیاد کردن صدای تلویزیون، روشن کردن جارو برقی توی اتاق، کنار تخت من با تلفن حرف زدن و آهنگ گذاشتن هم که دیگه عادی شده :)) تهدید و اینا هم که گفتن نداره :دی. 

لازمه بگم باز با وجود همه‌ی اینا من از خواب بیدار نمی‌شم یا خودتون می‌دونید دیگه؟

24. کراشاتون تو مدرسه؟ (با ذکر جزئیات)

کراش مگه همون نیست که یکیو پنهانی دوست داشته باشی؟ :)) اصولا مگه نباید درمورد جنس مخالف باشه؟ :)) نکنه شما مدارستون مختلطه، من خبر ندارم؟

25. تا حالا شده به یکی اشتباهی پیام بدین و دردسر بشه؟

یادم نمی‌آد. اگرم شده باشه، بعدش دردسر نشده.  

به قول عینک، اینکه عمدا یه پیام رو بفرستم و بگم ببخشید حواسم نبود اشتباه اومد» بیشتر پیش اومده :))))

26. یه جمله‌ی تاثیرگذار برای مخ‌زنی؟

اگه کسی بخواد مخ منو بزنه، یا من بخوام مخ کسی رو بزنم؟ (خوشم نمی‌آد از اصطلاح مخ زدن :/ ) اگه منظور دومیه که ما بدون نیاز به حرف خاصی، مخ می‌زنیم :))) ارواح حدم نیستین در جدم و اینا. ایموجی عینک دودی. 

27. چه فرقی بین شما تو فضای مجازی با اونی که تو واقعیت هستین وجود داره؟

هر چی فکر می‌کنم تفاوت خاصی پیدا نمی‌کنم؛ ولی خب یه سری چیزا که اینجا راجع بشون حرف می‌زنم رو توی دنیای واقعی نمی‌گم و برعکس.

28. یه دروغی که اینجا به ما گفتین؟

من باادبم.»

29. تو بیان چندتا اکانت دارین؟

از قدیم گفتن خدا یکی، زن یکی، اکانت یکی. 

30. اولین دوستتون تو بیان؟

نمی‌دونم منظور از اولین دوست» توی این سوال چیه؛

ولی خب اصلا به واسطه‌ی نسترن و Jesse Blueman  با بیان آشنا شدم و از زمانی که بلاگفا بودن، می‌خوندمشون. 

31. چندبار تو وبتون چس‌ناله گذاشتین؟

این دیگه پرسیدن نداره وژدانا :)) تا دلتون بخواد با روشای مستقیم و غیرمستقیم، بدون محدودیت‌ زمانی ولی بیشتر از ساعت دوازده شب به بعد :))) که البته خیلیاشون پیش‌نویس شدن.

با نوشتن این پست متوجه شدم که فونت ساحل وقتی بولده چقدررررررر زیباتر می‌شه :))) اینم از نتیجه‌ی اخلاقیمون ^-^


احساس نمی‌کنید وبلاگم نورانی شده؟ یک حسی بهتان نمی‌گوید یک نرگس دارید، شاه ندارد. از زیبایی باطنی تا ندارد. به کس کسونش نمی‌دهید و فلان و بهمان»؟ می‌دانید صاحب این وبلاگ یک گام بسیار موثر در راستای جلوگیری از انتشار ویروس کرونا برداشت؟ جان؟ کشف واکسن صددرصد گوسفندی؟ خیر! این چیزهای پیش پا افتاده برای من افت دارد. من کارهای تاثیرگذارتری می‌کنم. م مطب دکتر بودیم. چقدررر شلوغ! چقدررر شلوغ! من یکی که جرات نکردم وارد مطب شوم و در راهروی ساختمان منتظر ایستادم. دست بر قضا، مادر دوستم و برادر کوچکِ زله‌ی آتش‌پاره‌ی از دیوار راست بالا رویش هم آنجا بودند. احتمالا دیگر می‌دانید کودکان، من را مانند قطب‌های ناهم‌نام آهن‌ربا جذب می‌کنند. اصلا می‌دانید چرا نام مرا نرگس» گذاشتند؟ بگذارید اول فلسفه‌ی این نام‌گذاری را توضیح دهم بعد برمی‌گردیم سر اصل ماجرا. کودک به انگلیسی می‌شود child (دیدید چقدر انگلیسی‌ام خوب است؟ تازه کنکور زبان هم ثبت‌نام کرده‌ام). child با چه حرفی شروع می‌شود؟ آفرین! C». یا به عبارتی سی». حالا همین سی» را فینگیلیش بنویسیم، می‌شود si». بگویید ببینم، si با چه حرفی آغاز می‌شود؟ S»! یعنی کودک مانند قطب S آهن‌رباست. حرف اول نرگس» چیست؟ N». پس نرگس هم نقش قطب N را ایفا می‌کند. سرتان را درد نیاورم. من و آن کودکِ قطب Sای، بیرون از مطب سرگرم بودیم. خوش‌وبش می‌کردیم، تعریف می‌کردیم، بازی می‌کرد و می‌خندیدیم. طی صحبت‌های مختصری که با او داشتم، بالاخره راضی شد ماسک نارنجی‌اش را از زیر چانه بالاتر بیاورد و آن را درست‌وحسابی بزند. تا آخرین لحظه‌ای هم که پیش هم بودیم، حواسش جمع بود که یک وقت ماسکش پایین نیاید یا کج نشود. حتی پیرو توصیه‌های من، مراقب بود به دکمه‌ی آسانسور دست نزند. دیدید؟ دیدید میزان تاثیرگذاری‌ام را؟ متوجه شدید حرف‌هایم تا چه عمقی در ذهن نوگلان میهن عزیزمان نفوذ می‌کند؟ می‌بینید در یک گوشه از این کره‌ی خاکی، برای حرف‌های من که شما تره هم برایشان خرد نمی‌کنید، سر و دست می‌شکانند؟ آیا وقتش نرسیده که ایمان بیاورید؟ نمی‌خواهید باورم کنید و توصیه‌هایم را آویزه‌ی گوشتان کنید؟ بگذارید کنکورم را بدهم، تک‌تکتان را پیدا می‌کنم و کنار خانه‌تان مهدکودک می‌زنم. خودم هم می‌شوم مربی‌اش و وقتم را با غنچه‌های باغ زندگی‌تان می‌گذرانم. بیست سال دیگر نتیجه‌اش را خواهید دید. آن موقع که غنچه‌هایتان آینده‌ساز مملکت شده‌اند و در کل کشور آوازه‌ی کاردرستیِ خاله نرگس می‌پیچد. از آنجایی که من خودم آینده‌ساز مملکتم، می‌دانم چگونه باید با کودکان شما رفتار کنم. برای اینکه خیالتان را راحت کنم (هرچند تا الان باید راحت می‌شد)، در جریان باشید روز تولد پسر دخترعمویم، وقتی به آن کودک دو ساله گفتم امروز تولد دوتامون باشه؟» موافقت خود را اعلام کرد. هیچ کودکی -تکرار می‌کنم- هیــــــــچ کودکی روز تولدش را با کسی تقسیم نمی‌کند. هیچ‌کس نمی‌تواند منکر انحصارطلبی کودکان نسبت به روز ملی تولدشان باشد. با این حال، آن کودک عزیز، من را در تولدش شریک دانست و با کلی ذوق و شوق نگاهم می‌کرد. یعنی می‌خواهم بگویم خیالتان تخت تخت! فرزندانتان را دست خوب کسی خواهید سپرد! بدون درد و خون‌ریزی و با استفاده از جدیدترین شیوه‌ها. البته نمی‌دانم چرا خواهر خودم استثناء بوده و هست. او هم جزء دسته‌ی تره خرد نکنندگان» است. نه که جذب هم نشویم‌ها؛ نه که دوستم نداشته باشد و عاشقش نباشم و این چیزها. نه! ولی فقط زمان‌هایی توانسته‌ام خواهرِ بزرگ بازی برایش دربیاورم که چیزی را مخفی کرده و من می‌گویم چشمات به من راستشو می‌گن. نگاه کن تو چشمام تا ببینم چی شده». او هم چشمانش را از من می‌د و حقیقت را لو می‌دهد. خواهرکم از همان زمان که طفلی بیش نبود تا همین الان که باز هم طفلی بیش نیست، باور داشته و دارد که من در چشمانش همه چیز را می‌بینم. این اواخر کمی شک کرده ها؛ حتی بعضی وقت‌ها چشم‌هایش را باز باز می‌کند و زل می‌زند در جفت چشم‌های من و می‌گوید اگه راست می‌گی بگو ببینم من الان چی کار کردم؟». ولی خب من هم کار خودم را بلدم. چند گروه از آدم‌ها را هیچ‌وقت نتوانسته‌ام درک کنم. مثلا آن‌هایی که از امبر هرد دفاع می‌کنند. چیز. نه. ببخشید الان بحث چیز دیگری بود. فایده ندارد باید از اول بگویم. چند گروه از آدم‌ها را هرگز نتوانسته‌ام درک کنم. مثلا آن‌هایی که می‌گویند بچه‌ها را دوست ندارند. مگر می‌شود؟ فرض کنید من بچه‌ها را دوست نداشتم و هیچ‌وقت در هیچ مهمانی‌ای (البته که قبل کرونا) بچه‌ها دور من جمع نمی‌شدند، با همان قدم‌های پنگوئنی‌شان دور شمسی-قمری نمی‌زدند تا بیایند پیش من که بغلشان کنم، سربه‌سرم نمی‌گذاشتند و اذیتم نمی‌کردند. یکی از لذت‌بخش‌ترین لحظات من همان وقت‌هایی است که خواهر و پسرعمویم اذیتم می‌کنند، یا به خیال خودشان با من شوخی می‌کنند و من اخم می‌کنم؛ بعد که می‌بینم با اخم من، خنده‌شان محو می‌شود، دلم برایشان می‌سوزد و می‌خندم و می‌خندند و خانه را روی سرمان می‌گذاریم! اصلا یکی از شانس‌هایی که در زندگی‌ام آورده‌ام، همین است که وقتی به کودکان یک لبخند از ته دل می‌زنم، یک لبخند گنده‌تر و از ته دل‌تر تحویل می‌گیرم. نتیجه‌ِی اخلاقی این پست این بود که: قدر من را بدانید. ماسک بزنید. علاوه بر جانی دپ، بچه‌ها را هم دوست داشته باشید و در بنگاه‌های محلتان، دنبال یک مکان مناسب و نزدیک خودتان بگردید تا بیایم و مهدکودک‌هایم را تاسیس کنم. ترجیحا همین حالا سرتان را از پنجره بیرون ببرید و شعار بدهید توپ تانک فشفشه / نرگس باید مربی مهد بچه‌ی من بشه». ممکن است همسایه‌هایتان فکر کنند دیوانه شده‌اید یا مثلا پلیس مبارزه با مواد مخدر بیاید و در اتاقتان دنبال ذخایر گل بگردد؛ ولی به هر حال بامزه است و می‌خندیم. با تشکر.


+ همین برادر دوستم که گفتم؟ موقعی که رفتن خونه، به دوستم گفته همون دوستتو دیدیم که وقتی کادوی تولدشو بهش دادیم پشماش ریخت». :|| :))))))) بماند که پیش این یه وجب بچه هم رسوا شدم با ذوق کردنام؛ ولی من هی به دوستم می‌گم جلو بچه از این اصطلاحا استفاده نکنه، گوش نمی‌ده :)) شما لااقل به حرفم گوش بدین :)))
++ بارون - گرشا رضایی





می‌خواهم نصیحتتان کنم. من سرد و گرم روزگار را نچشیده‌ام؛ اما دیدم که دست مردم! هر چند شنیدن کی بود مانند دیدن؛ ولی به هر حال دور و برم کم نیست از کسانی که چهار پیراهن بیشتر از من پاره کرده باشند. مثلا همین چند وقت پیش آستین لباس خواهر کوچکم پاره شد. حالا انقدر درگیر حواشی نشوید. مهم نیست که گفته؛ مهم این است چه گفته. البته این هم برای مردم و در و همسایه است. اگر من چیزی نوشتم، حتی نبینید چه گفته‌ام. فقط بخوانید و رد شوید و شعر یادم رَ» گوش بدهید. داشتم می‌گفتم. اگر تولد دوستتان، وسط‌های اسفند است، از وسط دی‌ماه برایش چیزی تدارک نبینید و برنامه‌ای نریزید. یا نمی‌توانید تحمل کنید و دو روز گذشته خودتان را لو می‌دهید، یا به زور تحمل می‌کنید و موهای سرتان سفید می‌شود و هر دقیقه به دوستتان می‌گویید تو رو خداااا زودتر تولدت شه». غافل از اینکه زمان روند خودش را جلو می‌برد. اگر قرار بود باب میل ما بگذرد که الان باید پاییز سال هزار و چهارصد می‌بود. پند دومم این است که اگر یک هفته بعد از تولد این دوستتان، تولد دوست دیگرتان و دو روز بعدش هم تولد سومین دوستتان است، حتی‌الامکان برای یک نفرشان کار خاصی نکنید که نتوانید برای دو نفر دیگر انجام دهید. یا آن دو نفر دلخور می‌شوند، یا خودتان را چیز می‌کنید تا به هر نحوی که شده، آن کار را برای بقیه هم انجام دهید. این دومی خیلی سخت است. مثلا تو می‌دانی که دوست اولت عاشق نامش است و برایش چند خطی برگرفته از نامش می‌نویسی؛ اما نمی‌دانی برای دوتای دیگر باید چه بنویسی و مثل چیز گیر می‌کنی در چیز. خلاصه که اندرزهای مرا جدی بگیرید. من کم گویم و گزیده گویم چون در. بله؟ گزیده نمی‌گویم؟ موافقم. جان؟ کم هم نمی‌گویم؟ مخالفم. شاید از نظر شما اینطور باشد؛ اما مفهوم کم برای من چیز دیگری است. بماند که شما زیاد حرف زدن مرا ندیده‌اید که به این‌ها می‌گویید زیاد! البته از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان؟ من خیلی حرف می‌زنم. کم‌حرفم هااا! هر آنچه در نرگس که بود و چه کرد» نوشته‌ام، حقیقت دارد. یک دستگاه موجود آرامِ کم‌حرفِ خجالتیِ حوصله‌سربرِ کسل کننده‌ی دوست‌داشتنیِ تو چنین خوب چراییِ آنچه خوبان همه دارند، تو یک جا داری هستم (البته که سه مورد آخر را جدی نگیرید؛ شوخی بود). اما با این حال، خیلی حرف می‌زنم. فرض کنید یک کامنت دو جمله‌ای برایم می‌فرستید؛ به خودم می‌آیم می‌بینم جوابم به کامنتتان از پستم طولانی‌تر شده. همه را پاک می‌کنم و در نهایت یک لبخند با پرانتزهای بیشتر از یکی می‌گذارم. یا مثلا شما پست می‌گذارید، به خودم می‌آیم می‌بینم برایتان کامنتی نوشته‌ام طولانی‌تر از پاسخی که ابتدا برای کامنت خودتان نوشته بودم؛ که اگر با دید ریاضی بهش نگاه کنیم، می‌شود طولانی‌تر از پست خودم که شما برایش کامنت دو جمله‌ای فرستاده بودید (پیچیده شد، نه؟ بروید مشتق بخوانید بعد ادامه می‌دهیم). اگر بتوانم خلاصه‌اش کنم، سر خط خبرها را می‌نویسم و ارسال نظر، اگر نه (که احتمال این گزینه بیشتر است) کلا بیخیال به اشتراک گذاشتن در و گوهرهایم می‌شوم و به همان آرامِ کم‌حرفِ فلان و بهمان بودنم ادامه می‌دهم. در دنیای واقعی هم همینم. خدا نکند قصد کنم ویس بفرستم (که بر تایپ کردن ترجیحش می‌دهم)، شروع کردن ویس با خودم است و به اتمام رساندنش با خدا. البته همیشه هفتاد درصد ویس‌هایم خالی است چون یادم می‌رود چه داشتم می‌گفتم. من آدم متفکری‌ام. حتی میان ویس‌ها هم فکر می‌کنم. اصلا هم ربطی به آایمر و حواس‌پرتی ندارد. چه داشتم می‌گفتم؟ رشته‌ی کلام را گم کردید. بله! شما گم کردید. دیدم یکی‌تان که یک ماسک مشکی زده بود و کلاه سبز با طرح خرگوش‌های بنفش بر سر داشت آمد و آن را برد تا گم کند. حتی شلوار زرد و دمپایی‌های سرخابی‌اش را هم دیدم. چهره‌اش معلوم نبود (هر چند اگر معلوم بود هم نمی‌شناختمش. آخر می‌دانید؟ من که شما را ندیده‌ام!) اما پیدایش می‌کنم و رشته‌ی کلامم را به کانون گرم خانواده برمی‌گردانم. رشته‌ی کلام، مثل ناموس آدم است. اگر رشته‌ی کلام خواهر و مادر خودتان بود هم انقدر ساده از کنارش می‌گذشتید؟ مسئله اینجاست که در جوامع امروزی، ضدارزش‌ها تبدیل به ارزش شده‌اند. تقصیر شما هم نیست. همه‌ی ما قربانی زیاده‌خواهی‌های مین به رشته‌ی کلام شده‌ایم. جالب است بدانید زمانی که مغولان خواستند حمله‌های خودشان را آغاز کنند، ابتدا رشته‌های کلام را هدف قرار دادند. کاری کردند که دیگر رشته‌ی کلام هیچ‌کس دست خودش نباشد. چگونه؟ من هم نمی‌دانم. نه من می‌دانم، نه نیوتون و نه رفقای دانشمند دیگرم. این موضوع، علاوه بر راز مثلث برمودا، جزء مطالبی است که از دیرباز برای بشر معما بوده. البته حق دارید این داستان مغول‌ها را نشنیده‌ باشید. متاسفانه نژادپرستی تا جوامع علمی هم نفوذ کرده و خون مثلث برمودا رنگین‌تر است. حالا به فرض راز مثلث برمودا را هم کشف کردند، با رویش ناگزیر نرگس‌های روشنگر چه می‌کنند؟ امیدوارم در این راه سخت همراهی‌ام کنید. مانند تمام راه‌های سختی که همه با هم از پسشان برآمدیم. من اینجا، منتظر یاری سبز همه‌ی شما عزیزان هستم. خودم راننده، یک نفر جلو، سه نفر عقب، بقیه هم روی کاپوت و درون صندوق عقب و روی باربند ماشین. اگر باز هم کسی ماند، می‌تواند دنبال ما بدود. به امید پیروزی!



این آهنگ هم برای افزایش روحیه‌ی جنگندگی‌تون ^-^
Run Boy Run - Woodkid





پیرو نکات اخلاقی-تربیتی |این پست|، لطفا اگر معلم هستید، خواهید شد یا دوست دارید بشوید، معلمی باشید که دانش‌آموزتان زمانی که متوجه می‌شود فرزندتان به دنیا آمده، کلی بالا و پایین بپرد، ذوق کند و برای دوستانش ده‌ها ویس حاوی جیغ و هیجان خالص بفرستد. اگر خیلی معلم خوب و محبوبی باشید، شاهد این هم خواهید بود که وقتی نوزاد یک وجبی‌تان، وسط کلاس مجازی گریه می‌کند، همان دانش‌آموز ذکر شده، بیشتر از خودتان ذوق می‌کند و قربان‌صدقه‌اش می‌رود؛ علی‌رغم اینکه حتی نمی‌داند دختر است یا پسر (یک حسی بهم می‌گوید دختر است)! اگر خیلی خیلی خوب و محبوب باشید، مجددا همان دانش‌آموز، حتی با نوشتن این چند خط هم قند در دلش آب می‌شود. یک خواهش دیگر هم دارم. اگر تمام نکاتی که گفتم را رعایت کردید، خواهشا عکس بچه‌ی گوگولی‌مگولی‌تان را هم روی پروفایلتان بگذارید تا دانش‌آموزتان در کف این نماند که آن نوگل نوشکفته به معلم محبوبش رفته یا به خانمِ معلم محبوبش. هرچند بچه‌ها در این سن همه شبیه سیب‌زمینی هستند و آن دانش‌آموز مشعوف، در تشخیص شباهت چهره‌ها، سیب‌زمینی‌تر! اسمش را هم بگویید. مثلا قبل از شروع کلاس بگویید راستی بچه‌ها! اسم بچه‌م فلانه». شاید خیلی از بچه‌ها در دلشان یک خب که چی؟» بگویند و این مسئله را به گوش و کتفشان حواله کنند؛ اما مطمئن باشید یک دانش‌آموز هست که با همین جمله نیشش تا بناگوش باز شود. اگر هم یک شب آن دانش‌آموز را به خانه‌تان دعوت کنید تا روابط پدر-دختری‌تان را از نزدیک ببیند، بچه‌تان را بغل کند و با کلی مشقت خودش را کنترل کند که آن طفل معصوم را نخورد، دیگر حق معلمی را تمام و کمال ادا کرده‌اید. میان معلم محبوب و معلم عقده‌ای بودن، به اندازه‌ی یک مو فاصله نیست. خیلی بیشتر از این حرف‌هاست. برای همین باید خیلی تلاش کنید تا دانش‌آموزتان در وبلاگ شخصی‌اش برای شما بجای پست ستاره‌دار، از این پست‌های جینگول بگذارد. شاید خودتان متوجهش نباشید؛ اما منِ دانش‌آموز، با سابقه‌ی تقریبا یازده سال تحصیل حضوری و بیش از یک سال تحصیل مجازی، خوب می‌دانم رفتار شما با دانش‌آموزها چه تاثیری بر اعصاب و روان و آینده‌ی فرزندانتان دارد. به فکر پوستتان نیستید، مراعات حال آن‌ها را بکنید. می‌دانید مصائب ارتباط با معلمی که محبوب نیست، معادل ارتباط با آدم‌هایی است که شوخی‌هایت را متوجه نمی‌شوند؟ طبق آخرین گزارش‌های سازمان جهانی بهداشت، سخت‌ترین حرفه بعد از کار در معدن، سروکله زدن با افرادی است که نه تنها به میم‌هایی که برایشان می‌فرستی نمی‌خندند، بلکه شوخی‌هایت را هم متوجه نمی‌شوند. اینکه چرا سازمان جهانی بهداشت باید همچین گزارشی بدهد هم خب به خاطر همه‌گیر شدن ویروس کرونا است. جان؟ ربط ویروس کرونا و درجه‌بندی مشاغل سخت را هم نمی‌دانید؟ دیگر شرمنده. اثبات این موضوع نیازمند بحث‌های تخصصی‌تری است که ان‌شاءالله در دانشگاه یاد می‌گیرید. آن‌جا هم یاد نگرفتید، از منشی‌ام وقت بگیرید تا در زمان مناسب، بعد از آزمون تعیین سطحی که ازتان می‌گیرم، با استفاده از انیمیشن و فیلم‌های آموزشی آن را برایتان تفهیم کنم. با رعایت صددرصدی پروتکل‌های بهداشتی. اصلا دوره‌هایم را مجازی برگزار می‌کنم! فقط یک جلسه باید برای امتحان عملی مزاحمم شوید. چیز. یعنی مراحمید؛ خانه‌ی خودتان است. برگ سبزی است تحفه‌ی درویش، راه باز است و جاده دراز. فکر کنم باز هم آخر را اشتباه گفتم ولی به هر حال خوش آمدید. این هم رسالتی است که روی دوش من است و باید به بهترین نحو انجامش دهم. ان‌شاءالله به دنیا آمدن فرزند معلم محبوبِ عروسی‌تان. 



Way Down We Go - Kaleo





داشتم تغییرات جدید قالب را راست‌وریس می‌کردم. روی انتخاب قالب جدید» کلیک کردم که یک 404 نه چندان کوچک، در دو تا چشمم زل زد و با پررویی نیشخند زد. از همان نیشخندِ شکلک معروف بلاگفا. آنجا بود که کسی در ذهنم خواند سی دخت هاجرو خودمو تو گل می‌پلُم / محض رضای دخترو خودمو تو گل می‌پلُم / لع ته لی تو لی تع لی تو / می‌بینُم از مو دوره / تو چشام،  خواب ندارُم / می‌کنه چادر به سر، همه‌ش از مو فراره». کسی نام شیرازیِ بیان را می‌داند؟ هر وقت بلاگفا یک آخ می‌گفت، تمام بدوبیراه‌ها روانه‌ی جناب شیرازی می‌شد. در بیان اما نمی‌دانستم باید یقه‌ی چه کسی را بگیرم، درنتیجه باز هم آقای شیرازی را مورد هدف قرار دادم. البته چیز خاصی نگفتم؛ فقط در ذهنم کمی چپ‌چپ نگاهش کردم و جوری که نشنود خودم را سرزنش می‌کردم که چرا بخشی از وجودم را لابه‌لای صفحات مجازی‌ای جا گذاشته‌ام که هر لحظه احتمال نیست‌ونابود شدنش وجود دارد. بلاگفا را با آن همه خاطراتش رها کردم و بساطم را در اینجا پهن کردم. بیان هم اگر چیزیش شود، باز بلاگفا؟ ابدا! برای اینجا هم اتفاقی بیفتد، کلا وبلاگ و وبلاگ‌نویسی را می‌گذارم جزء خاطرات دلنشین گذشته و از آن به بعد به دیوار نگاه می‌کنم. فکر نکنم لذتش به اندازه‌ی نوشتن در این صفحه باشد اما لااقل دلم قرص است تا زمانی که زله‌ی شدیدی رخ ندهد، دیوارم هست و جایی نمی‌رود. کاش تمام آنچه از دنیای اطراف می‌خواستم، در جهان و زندگی حقیقی‌ام بود و هیچ‌وقت دست به دامن دات کام‌ها و دات آی آرها نمی‌شدم. 


پ.ن: موند به دلم یه بار قالب عوض کنم و رنگ نوار منو، تو گوشی و لپ‌تاپ فرقی نداشته باشه :/


وقتی حرف از کمپین #نه_به_مقدمه می‌زدم، فکر همچین روزهایی را کرده‌ بودم. چه روزهایی؟ همین روزهایی که بخواهم پست بگذارم (شما بخوانید باید پست بگذارم) و چون چیز خاصی برای گفتن ندارم، دربه‌در به دنبال مقدمه می‌گردم با شعار وای وای وای! پارمیدای من کوش؟ وای وای وای! می‌رم از هوش». لازم است بگویم پارمیدا در اینجا استعاره است از مقدمه یا خودتان متوجه شدید؟ تنها تفاوتم با شاعر این شعر وزین، این است که من باید به تنهایی مقصودم را جست‌وجو کنم؛ اما در مصداق ذکرشده، این وظیفه‌ی خطیر، بین ساسی مانکن، حسین مخته و علیشمس تقسیم شده. البته بهتر! من مقدمه‌ای را می‌خواهم که فقط و فقط مال خودم باشد؛ نه پارمیدایی که تمام کاوش‌گران ادعای عاشقی‌اش را دارند. کار گروهی زمانی جواب می‌دهد که نتیجه را بتوانی بین اعضای گروه تقسیم کنی. نفس عمل آن سه -به اصطلاح- خواننده ایراد دارد. از وقتی یادم می‌آید به دنبال چیزی بودم. مثلا همین الان علاوه بر مقدمه، دارم دنبال یک روش برای فهماندن بعضی چیزها به چند نفر هم می‌گردم. داستانم شده نمونه‌ی کامل من می‌گم نره. تو می‌گی بدوش». داد می‌زنم که بابا! به خدا نره»! نگاه عاقل‌اندرسفیهی می‌اندازد و می‌گوید بدوش»! خودم را به در و دیوار می‌زنم و می‌گویم نره»! خنده‌اش می‌گیرد و می‌گوید بدوش»! نه که از قصد بخواهد اعصابم را خورد کند ها؛ آن بیچاره نمی‌داند این گاو بیچاره‌تر از خودش، نر است و اصرار دارد بدوش! آنقدر هر چه می‌گویم به گوشش نمی‌رود که دلم می‌خواهد همین گاوی که نر است را بکوبم روی سرش و با استفاده از قوانین مشتق که به تازگی یاد گرفته‌ام، شیب خط مماس را در نقطه‌ای که نمودار تابع گاو و تابع خودش هم‌دیگر را قطع می‌کنند، محاسبه کنم و بگویم دیدی نره؟!!!». بله دوستان؛ درست متوجه شدید. یکی از کاربردهای مشتق، تعیین جنسیت گاو است. تا به حال فقط من، نیوتن و برادران برنولی از این کاربرد باخبر بودیم؛ اما صلاح دیدم شما را هم در جریان بگذارم. امید است مفید واقع شود. قدر من و اطلاعاتم را بدانید. تا کی می‌خواهید به گفته‌های کتاب‌های درسی بسنده کنید و سراغ زوایای پنهان مطالب نروید؟ درست است در کنکوری که ثبت‌نامش از فردا آغاز می‌شود، عکس یک گاو را نمی‌گذارند تا نر و ماده بودنش را تعیین کنید؛ اما دانستن این نکته، قطعا به فهم بیشتر باقی موارد کمک می‌کند. درمورد ثبت‌نام کنکور نوشتم، یادم آمد الان علاوه بر مقدمه و یک روش برای فهماندن بعضی چیزها به چند نفر، به دنبال یک عکس سه‌درچهار با زمینه‌ی سفید هم می‌گردم. بعید می‌دانم در لپ‌تاپ چیزی داشته باشم. شما عکس سه‌درچهاری از من ندارید؟ به هر حال عکس شناسنامه‌ی صاحبان وبلاگ، چیزی است که این روزها مانند نقل و نبات در دست همه‌ی افراد می‌چرخد. شاید بتوانم از عکس سایت کانونم استفاده کنم. دیدید چه راه خوبی به ذهنم رسید؟ این هم از نتایج مطالعه‌ی مشتق است. حقا که سعدی در وصف این درس عزیز، بسیار زیبا فرموده که دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم / باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی» مطمئنم نمی‌دانستید این بیت در وصف مشتق است. تاریخ را همین‌گونه برای همه‌تان تحریف کرده‌اند. باز خدا را شکر من هستم که این‌ها را به شما بگویم. ببینید چه کار کردید که خدا انقدر دوستتان دارد و جواب تست کرونایم منفی شد. اگر مثبت می‌شد فقط برای دو چیز ناراحت می‌شدم. یکی اینکه ممکن بود تا چند روز حواسم از شما پرت شود و به تصاویر ضبط‌شده توسط دوربین‌هایم دقت نکنم (یادتان که نرفته که من در خانه‌ی همه‌تان دوربین دارم؟) یکی هم اینکه نمی‌توانستم پسرعمویم را در اولین روز نه سالگی‌اش از وسط نصف کنم. کی وقت کرد انقدر بزرگ شود این فسقل بچه؟ نه ساااااال یک عمر است! یا حتی خود من. دارم پیر می‌شوم و خودم خبر ندارم. بگذارید چند خط خطاب به خودم بنویسم و جلسه‌ی امروز را تمام کنم تا با شعار وای وای وای! پارمیدای من کوش؟» برویم و به دنبال سین دال» و عشق کتاب» بگردیم.

 نرگس! هجده بهار، هجده تابستان، نوزده پاییز، نوزده زمستان، یک نفر که از قورمه‌سبزی متنفر است، چند نفر که هایده را دوست ندارند، ده‌ها نفر که شوخی‌هایت را متوجه نمی‌شوند، به دنیا آمدن فرزند معلم محبوبت، به چیز رفتن خودت و دوستانت، لذت خوردن شیر با قند، چند روز دوام آوردن بدون بستنی، یک بار درصد 100 در درس ریاضی و سال‌ها بی‌رحمی در حق جانی دپ را دیده‌ای. از این پس همه چیز جهان تکراری است؛ جز مهربانی و دوستی.

 (نیما یوشیج .ft نرگس)



+ بهونه - هایده (یادداشت کنید. اولین خواننده‌ای که سه تا آهنگ ازش گذاشتم. اینا همه نکات تستیناااا. یادتون باشه.)






تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانش آموز مهدوی شاپیگان اسپایس چت|هک شد توسط علی هکر به دلیل بی ادبی نیلوفر گروه مکانیک خودرو شهرستان خوانسار گوش به فرمان کانال VIP سیگنال خریدوفروش سهام در بورس نرم افزار مصطفاشیسم سایت تفریحی گیل فان آقای مبلمان