میخواهم نصیحتتان کنم. من سرد و گرم روزگار را نچشیدهام؛ اما دیدم که دست مردم! هر چند شنیدن کی بود مانند دیدن؛ ولی به هر حال دور و برم کم نیست از کسانی که چهار پیراهن بیشتر از من پاره کرده باشند. مثلا همین چند وقت پیش آستین لباس خواهر کوچکم پاره شد. حالا انقدر درگیر حواشی نشوید. مهم نیست که گفته؛ مهم این است چه گفته. البته این هم برای مردم و در و همسایه است. اگر من چیزی نوشتم، حتی نبینید چه گفتهام. فقط بخوانید و رد شوید و شعر یادم رَ» گوش بدهید. داشتم میگفتم. اگر تولد دوستتان، وسطهای اسفند است، از وسط دیماه برایش چیزی تدارک نبینید و برنامهای نریزید. یا نمیتوانید تحمل کنید و دو روز گذشته خودتان را لو میدهید، یا به زور تحمل میکنید و موهای سرتان سفید میشود و هر دقیقه به دوستتان میگویید تو رو خداااا زودتر تولدت شه». غافل از اینکه زمان روند خودش را جلو میبرد. اگر قرار بود باب میل ما بگذرد که الان باید پاییز سال هزار و چهارصد میبود. پند دومم این است که اگر یک هفته بعد از تولد این دوستتان، تولد دوست دیگرتان و دو روز بعدش هم تولد سومین دوستتان است، حتیالامکان برای یک نفرشان کار خاصی نکنید که نتوانید برای دو نفر دیگر انجام دهید. یا آن دو نفر دلخور میشوند، یا خودتان را چیز میکنید تا به هر نحوی که شده، آن کار را برای بقیه هم انجام دهید. این دومی خیلی سخت است. مثلا تو میدانی که دوست اولت عاشق نامش است و برایش چند خطی برگرفته از نامش مینویسی؛ اما نمیدانی برای دوتای دیگر باید چه بنویسی و مثل چیز گیر میکنی در چیز. خلاصه که اندرزهای مرا جدی بگیرید. من کم گویم و گزیده گویم چون در. بله؟ گزیده نمیگویم؟ موافقم. جان؟ کم هم نمیگویم؟ مخالفم. شاید از نظر شما اینطور باشد؛ اما مفهوم کم برای من چیز دیگری است. بماند که شما زیاد حرف زدن مرا ندیدهاید که به اینها میگویید زیاد! البته از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان؟ من خیلی حرف میزنم. کمحرفم هااا! هر آنچه در نرگس که بود و چه کرد» نوشتهام، حقیقت دارد. یک دستگاه موجود آرامِ کمحرفِ خجالتیِ حوصلهسربرِ کسل کنندهی دوستداشتنیِ تو چنین خوب چراییِ آنچه خوبان همه دارند، تو یک جا داری هستم (البته که سه مورد آخر را جدی نگیرید؛ شوخی بود). اما با این حال، خیلی حرف میزنم. فرض کنید یک کامنت دو جملهای برایم میفرستید؛ به خودم میآیم میبینم جوابم به کامنتتان از پستم طولانیتر شده. همه را پاک میکنم و در نهایت یک لبخند با پرانتزهای بیشتر از یکی میگذارم. یا مثلا شما پست میگذارید، به خودم میآیم میبینم برایتان کامنتی نوشتهام طولانیتر از پاسخی که ابتدا برای کامنت خودتان نوشته بودم؛ که اگر با دید ریاضی بهش نگاه کنیم، میشود طولانیتر از پست خودم که شما برایش کامنت دو جملهای فرستاده بودید (پیچیده شد، نه؟ بروید مشتق بخوانید بعد ادامه میدهیم). اگر بتوانم خلاصهاش کنم، سر خط خبرها را مینویسم و ارسال نظر، اگر نه (که احتمال این گزینه بیشتر است) کلا بیخیال به اشتراک گذاشتن در و گوهرهایم میشوم و به همان آرامِ کمحرفِ فلان و بهمان بودنم ادامه میدهم. در دنیای واقعی هم همینم. خدا نکند قصد کنم ویس بفرستم (که بر تایپ کردن ترجیحش میدهم)، شروع کردن ویس با خودم است و به اتمام رساندنش با خدا. البته همیشه هفتاد درصد ویسهایم خالی است چون یادم میرود چه داشتم میگفتم. من آدم متفکریام. حتی میان ویسها هم فکر میکنم. اصلا هم ربطی به آایمر و حواسپرتی ندارد. چه داشتم میگفتم؟ رشتهی کلام را گم کردید. بله! شما گم کردید. دیدم یکیتان که یک ماسک مشکی زده بود و کلاه سبز با طرح خرگوشهای بنفش بر سر داشت آمد و آن را برد تا گم کند. حتی شلوار زرد و دمپاییهای سرخابیاش را هم دیدم. چهرهاش معلوم نبود (هر چند اگر معلوم بود هم نمیشناختمش. آخر میدانید؟ من که شما را ندیدهام!) اما پیدایش میکنم و رشتهی کلامم را به کانون گرم خانواده برمیگردانم. رشتهی کلام، مثل ناموس آدم است. اگر رشتهی کلام خواهر و مادر خودتان بود هم انقدر ساده از کنارش میگذشتید؟ مسئله اینجاست که در جوامع امروزی، ضدارزشها تبدیل به ارزش شدهاند. تقصیر شما هم نیست. همهی ما قربانی زیادهخواهیهای مین به رشتهی کلام شدهایم. جالب است بدانید زمانی که مغولان خواستند حملههای خودشان را آغاز کنند، ابتدا رشتههای کلام را هدف قرار دادند. کاری کردند که دیگر رشتهی کلام هیچکس دست خودش نباشد. چگونه؟ من هم نمیدانم. نه من میدانم، نه نیوتون و نه رفقای دانشمند دیگرم. این موضوع، علاوه بر راز مثلث برمودا، جزء مطالبی است که از دیرباز برای بشر معما بوده. البته حق دارید این داستان مغولها را نشنیده باشید. متاسفانه نژادپرستی تا جوامع علمی هم نفوذ کرده و خون مثلث برمودا رنگینتر است. حالا به فرض راز مثلث برمودا را هم کشف کردند، با رویش ناگزیر نرگسهای روشنگر چه میکنند؟ امیدوارم در این راه سخت همراهیام کنید. مانند تمام راههای سختی که همه با هم از پسشان برآمدیم. من اینجا، منتظر یاری سبز همهی شما عزیزان هستم. خودم راننده، یک نفر جلو، سه نفر عقب، بقیه هم روی کاپوت و درون صندوق عقب و روی باربند ماشین. اگر باز هم کسی ماند، میتواند دنبال ما بدود. به امید پیروزی!
این آهنگ هم برای افزایش روحیهی جنگندگیتون ^-^
درباره این سایت